یکی ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻝ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻦ : ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ
ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺳﺖ .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ . ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳاﺧﺘﻦ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮑﯽ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﻫﯿﭻ ﻗﺼﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﺩ ، ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻭ ﻣﺎ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﮐﻬﻦ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮑﯽ ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ . ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ، ﺍﺯ ﺁﺑﺮﻭ ، ﺍﺯ ﻫﺴﺘﯽ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ به ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﯾﺴﺖ .
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ، ﺟﺰ ﻣﺎ . ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﺟﺰ ﻣﺎ .
ﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ ، ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺴﺘﻦ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪﺍﯾﻢ . ﻫﻨﺮ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم!
با تویی که از کنارم گذشتی
و حتی یکبار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانیست!
خدایا تو خود گفتی در دل شکسته خانه داری،دلم شکسته جانا! به عهد خود وفا کن.
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه؛ ولی......
برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی !
خدایا چرا من آرتور اشی!
قهرمان تنیس ویمبلدون، بر اثر خونِ آلوده ای که در جریان عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری مبتلا
شد و در بستر افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت می کرد. یکی از آنها نوشته بود: چرا خدا تو را
برای چنین بیماری انتخاب کرد؟ او در جواب نوشت: در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند، 5 میلیون
نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنندو هزار نفر سرشناس می شوند50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا
می کنند،4 نفر به نیمه نهایی می رسند. 2 نفر به فینال راه می یابند و یک نفر.... آن هنگام که جام قهرمانی را روی
دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا، چرا من؟ و امروز که از این بیماری رنج می کشم نیز هرگز نمی گویم خدایا،
چرا من؟
.